سه قطره خون
جلو کوره گذاشت، سر خورشید روی سینهاش خم شده بود، عرق میریخت، بعد با گامهای شمرده از در بیرون رفت.
ولی مثل اینکه دقیقههای خشتون قیمتی بود. باشتاب سفید را پس زد و صورت روشنک با موهای ژولیده و مژههای بلند از زیر آن بیرون آمد که چشمهایش بسته بود و آهسته نفس میکشید. خشتون سرش را نزدیک او برد، نفس مرتب او را گوش داد. بچه عرق میریخت. بعد خشتون شمشیر را از گوشه اطاق برداشت، چیزی زیر لب خواند و با نوک شمشیر روی زمین، دور تخت را خط کشید و خودش بالای سر دختر در خیط ایستاد. از روی ورق کتابی جلو روشنائی پیسوز شروع کرد به خواندن عزایم. بعد از آنکه تمام شد دستها و پاهای روشنک را محکم به نیمکت بست، شمشیر را برداشت و بیک ضربت سر آنرا در گلوی روشنک فرو برد. خون از گلویش فوران کرد و بسر و روی خشتون پاشیده شد. او با آستین لبادهاش صورت خود را پاک کرد. و دوباره بزبان مرموزی شروع کرد بددعا خواندن. جلو روشنائی کوره با صورت خونالود چشمهایی که بیاندازه باز شده بود و ریش زیر چانهاش که تکان میخورد، بشکل مرموزی در آمده بود. درین بین روشنک تکان سختی خورد، و سرش از تخت آویزان شد. خشتون از کنار تخت شیشهٔ دهنگشادی را برداشت که مانند قیف ته آن باریک میشد و زیر گلوی او نگهداشت. دختر دوباره تکان سختتری خورد و گردنش کج شد. خشتون سر خونالود او را گرفت برگردانید، ولی در اینوقت چکههای خون به ندرت از گلویش میچکید و خشتون بدقت هرچه تمامتر آنها را در شیشه