همایون با خودش زیر لب میگفت:
«آیا راست است؟.. آیا ممکن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاهعبدالعظیم مابین هزاران مردهٔ دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده ... کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را میبیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفهٔ غمگین مانند امروز را ... آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش بکلی خاموش شد! ... او که آنقدر خندان بود و حرفهای بامزه میزد...»
هوا ابر بود، بخار کمرنگی روی شیشههای پنجره را گرفته و از پشت آن شیروانی خانهٔ همسایه دیده میشد که یک ورقه برف رویش نشسته بود. برفپارهها آهسته و مرتب در هوا میچرخیدند و روی لبهٔ شیروانی فرود میآمدند. از دودکش روی شیروانی دود سیاه رنگی بیرون میآمد که جلو آسمان خاکستری پیچوخم میخورد و کمکم ناپدید میگردید.
همایون با زن جوان، دختر کوچکش هما در اطلاق سردستی خودشان جلو بخاری نشسته بودند. ولی بر خلاف معمول که روز