برگه:سه قطره خون.pdf/۲۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گرداب

جمعه در این اطاق خنده و شادی فرمانروائی داشت، امروز همهٔ آنها افسرده و خاموش بودند. حتی دختر کوچکشان که آنقدر مجلس‌گرمی میکرد، امروز عروسک گچی خود را با صورت شکسته پهلویش گذاشته، مات و پکر به بیرون نگاه میکرد. مثل اینکه او هم پی برده بود که نقصی در بین است و آن نقص عمو جان بهرام بود که بعادت همیشه نیامده بود. و نیز حس میکرد که افسردگی پدر و مادرش برای خاطر اوست: لباس سیاه، چشم‌های سرخ بی‌خوابی‌کشیده و دود سیگار که در هوا موج میزد همهٔ اینها فکر او را تائید میکرد.

همایون خیره به آتش بخاری نگاه میکرد، ولی فکرش جای دیگر بود. بدون اراده یاد روزهای زمستان مدرسه افتاده بود، وقتیکه مثل امروز یک وجب برف روی زمین می‌نشست، زنک تنفس را که میزدند او و بهرام بدیگران فرصت نمیدادند - بازی آنها در این وقت همیشه یکجور بود: یک گلوله برف را روی زمین میغلتانیدند تا اینکه تودهٔ بزرگی میشد، بعد، بچه‌ها دو دسته میشدند، آنرا سنگر میکردند و گلولهٔ برفبازی شروع میشد. بدون اینکه احساس سرما بکنند با دستهای سرخ‌شده که از شدت سرما میسوخت بیکدیگر گلوله پرتاب میکردند. یکروز که مشغول همین بازی بودند، او یک چنگه برف آبدار را بهم فشرد و به بهرام پرت کرد که پیشانی او را زخم کرد؛ خان ناظم آمد و چند تا ترکهٔ محکم بکف دست او زد و شاید مقدمهٔ دوستی او با بهرام از همانجا شروع

–۲۵–