سه قطره خون
شد و تا همین اواخر هروقت داغ زخم پیشانی او را میدید یاد کف دستیها میافتاد. در این مدت هژده سال باندازهای روح و فکر آنها بهم نزدیک شده بود که نه تنها افکار و احساسات خیلی محرمانهٔ خودشان را بیکدیگر میگفتند، بلکه خیلی از افکار نهانی یکدیگر را نگفته درک میکردند.
تقریباً هر دو آنها یک فکر، یک سلیقه و یک اخلاق داشتند. تاکنون کمترین اختلافنظر یا کوچکترین کدورت مابین آنها رخ نداده بود. تا اینکه پریروز صبح بود در اداره به همایون تلفن زدند که بهراممیرزا خودش را کشته. همایون همان ساعت درشکه گرفت و بتاخت سر بالین او رفت، پارچهٔ سفیدی که روی صورتش انداخته بودند و خون از پشت آن نشد کرده بود آهسته پس زد. مژههای خونالود، مغز سر او که روی بالش ریخته بود، لکههای خون روی قالیچه، ناله و بیتابی خویشانش مانند صاعقه در او تأثیر کرد. بعد تا نزدیک غروب که او را بخاک سپردند پابپای تابوت همراهی کرد. یکدسته گل فرستاد آوردند، روی قبر او گذاشت و پس از آخرین خدانگهداری با دل پری بخانه برگشت. ـ ولی از آنروز تاکنون دقیقهای آرام نداشت. خواب به چشمش نیامده بود و روی شقیقههایش موی سفید پیدا شده بود. یک بسته سیگار روبرویش بود و پیدرپی از آن میکشید.
اولین بار بود که همایون در مسئله مرگ غور و تفکر میکرد، ولی فکرش بجائی نمیرسید. هیچ عقیده و فرضی نمیتوانست او را قانع بکند.