برگه:سه قطره خون.pdf/۲۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گرداب

بکلی مبهوت مانده بود و هیچ تکلیف خودش را نمیدانست و گاهی حالت دیوانگی باو دست میداد، هرچه کوشش میکرد نمیتوانست فراموش بکند، دوستی آنها در توی مدرسه شروع شده بود و زندگی آنها تقریباً بهم آمیخته بود. در غم و شادی یکدیگر شریک بودند و هر لحظه که برمیگشت و عکس بهرام را نگاه میکرد تمام یادگارهای گذشتهٔ او جلوش زنده میشد و او را میدید: با سبیلهای بور، چشمهای زاغ که از هم فاصله داشت، دهن کوچک، چانهٔ باریک، خندهٔ بلند و سینه صاف کردن او، همه جلو چشمش بود. نمیتوانست باور بکند که او مرده، آنهم آنقدر ناگهانی..! چه جانفشانیها که بهرام دربارهٔ او نکرد، در مدت سه سال که بمأموریت رفته بود و بهرام سرپرستی خانهٔ او را میکرد بقول بدری زنش «نگذاشت آب تو دل اهل خانه تکان بخورد.»

اکنون همایون بار زندگی را حس میکرد و افسوس روزهای گذشته را میخورد که آنقدر خودمانی در همین اطاق دور هم گرد میآمدند، تخته نرد بازی میکردند و ساعتها میگذشت بدون آنکه گذشتن آنرا حس بکنند. ولی چیزیکه بیشتر از همه او را شکنجه مینمود این فکر بود: «بااینکه آنها آنقدر یکدل و یکرنگ بودند و هیچ‌چیز را از یکدیگر پنهان نمیکردند، چطور شد که بهرام ازین تصمیم خودکشی با او مشورت نکرد؟ چه علتی داشته؟ دیوانه شده یا سر خانوادگی در میان بوده؟» «همین را پی‌درپی از خودش

–۲۷–