برگه:سه قطره خون.pdf/۲۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

میپرسید. آخر مثل اینکه فکری بنظرش رسید. زنش بدری پناهنده شد و از او پرسید:

«تو چه حدس میزنی، هیچ میدانی چرا بهرام این کار را کرد؟»

بدری که ظاهراً سرگرم خامه‌دوزی بود سرش را بلند کرد و مثل اینکه منتظر این پرسش نبود با بی‌میلی گفت:

«من چرا بدانم، مگر بتو نگفته بود؟»

«نه... آخر پرسیدم.... منهم از همین متعجبم... از سفر که برگشتم حس کردم تغییر کرده. ولی چیزی بمن نگفت. گمان کردم این گرفتگی او برای کارهای اداری است.... چون کار اداره روح او را پژمرده میکرد، بارها بمن گفته... اما او هیچ مطلبی را از من نمیپوشید.»

«خدا بیامرزدش! چقدر سرزنده و دل بنشاط بود، از او اینکار بعید بود.»

«نه، ظاهراً اینطور مینمود:. گاهی خیلی عوض میشد. خیلی... وقتیکه تنها بود... یکروز وارد اطاقش که شدم او را نشناختم، سرش را میان دستهایش گرفته بود فکر میکرد. همینکه دید من یکه خوردم، برای اینکه مغلطه بکند خندید و از همان شوخیها کرد. بازیگر خوبی بود.!»

«شاید چیزی داشته که اگر بتو میگفت میترسید غمگین بشوی. ملاحظه‌ات را کرده. آخر هرچه باشد تو زن و بچه داری،

–۲۸–