برگه:سه قطره خون.pdf/۲۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گرداب

باید بفکر زندگی باشی، اما او....»

سرش را با حالت پرمعنی تکان داد، مثل اینکه خودکشی او اهمیتی نداشته. دوباره خاموشی آنها را بفکر وادار کرد. ولی همایون حس کرد که حرفهای زنش ساختگی و محض مصلحت روزگار است. همین زن که هشت سال پیش او را میپرستید، که آنقدر افکار لطیف راجع بعشق داشت! درین ساعت مانند اینکه پرده‌ای از جلو چشمش افتاد، این دلداری زنش در مقابل یادگارهای بهرام او را متنفر کرد. از زنش بیزار شد که حالا مادی، عقل‌رس، جاافتاده و بفکر مال و زندگی دنیا بود و نمیخواست غم و غصه بخودش راه بدهد. و دلیلی که میآورد این بود که بهرام زن و بچه نداشته! چه فکر پستی، چون او خودش را از این لذت عمومی محروم کرده مردنش افسوسی ندارد. آیا ارزش بچهٔ او در دنیا بیش از رفیقش است؟ هرگز! آیا بهرام قابل‌افسوس نبود؟ آیا در دنیا کسی را مانند او پیدا خواهد کرد؟....

او باید بمیرد و این سید خانم هفهفوی نودساله باید زنده باشد، که امروز توی برف و سرما از پاچنار عصازنان آمده بود، سراغ خانه بهرام را میگرفت تا برود از حلوای مرده بخورد. این مصلحت خداست، بنظر زنش طبیعی است و زن او بدری هم یکروز بشکل همین سید خانم در میآید. از حالا هم بدون بزک ریختش خیلی عوض شده، حالت چشمها و صدایش تغییر کرده. صبح زود باداره میرود، هنوز او خواب است. پای چشمهایش چین خورده و تازگی خودش

–۲۹–