سه قطره خون
را از دست داده. لابد زنش هم همین احساس را نسبت باو میکند، که میداند؟ آیا خود او هم تغییر نکرده، آیا همان همایون مهربان، فرمانبردار و خوشگل سابق است؟ آیا زنش را فریب نداده؟ اما چرا این افکار برای او پیدا شده بود؟ آیا در اثر بیخوابی بود و یا از یادبود دردناک دوستش؟
درین وقت در باز شد و خدمتگاری که گوشهٔ چادر را بدندانش گرفته بود کاغذ بزرگ لاکزدهای آورد بدست همایون داد و رفت.
همایون خط کوتاه و بریدهبریدهٔ بهرام را روی پاکت شناخت. با شتاب سر آنرا باز کرد، کاغذی از میان آن بیرون آورد و خواند:
«الان که یکساعت و نیم از شب گذشته بتاریخ ۱۳ مهر ۳۱۱ اینجانب بهراممیرزای ارژنپور از روی رضا و رغبت همهٔ دارائی خودم را به هما خانم ماهآفرید بخشیدم - بهرام ارژنپور.»
همایون با تعجب دوباره آنرا خواند و بحالت بهتزده کاغذ از دستش افتاد.
بدری که زیرچشمی متوجه او بود پرسید:
«کاغذ کی بود؟»
«بهرام.»
«چه نوشته؟»
«میدانی همه دارائی خودش را به هما بخشیده....»
«چه مرد نازنینی!» این اظهارتعجب مخلوط با ملاطفت همایون را بیشتر از زنش