سه قطره خون
«نه باین سادگی هم نیست...»
«چطور باین سادگی نیست؟ همه که مثل تو بیعلاقه نیستند که سه سال زن و بچهات را بیندازی بروی. وقتی هم که برمیگردی دست از پا درازتر، یک جوراب هم برایم نیاوردی. خواستن دل دادن است. خواستن بچهٔ تو یعنی خواستن تو وگرنه عاشق هما که نشده بود. وانگهی مگر نمیدیدی این بچه را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت...»
«نه، بمن راستش را نمیگوئی.»
«میخواهی که چه بگویم؟ من نمیفهمم...»
«خودت را بنفهمی میزنی.»
«یعنی که چه؟... یکی دیگر خودش را کشته، یکی دیگر مال خودش را بخشیده، من باید حسابکتاب پس بدهم؟»
«همینقدر میدانم که تو هم باید بدانی!»
«میدانی چیست، من گوشهکنایه سرم نمیشود. برو خودت را معالجه کن، حواست پرت است، از جان من چه میخواهی؟»
«بخیالت من نمیدانم؟»
«پس چرا از من میپرسی؟»
همایون با بیصبری فریاد زد:
«بس است. بس است. مرا مسخره کردی!»
سپس وصیتنامهٔ بهرام را برداشته گنجله کرد و در بخاری انداخت که گر زد و خاکستر شد.