برگه:سه قطره خون.pdf/۲۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گرداب

بدری پارچهٔ بنفشی که در دست داشت پرت کرد، بلند شد و گفت.

«مثلا بمن لجبازی کردی؟ به بچهٔ خودت هم روا نداری؟»

همایون هم بلند شد، بمیز تکیه داد و با لحن تمسخرآمیز گفت:

«بچهٔ من.... بچهٔ من.. پس چرا شکل بهرام است؟»

با آرنجش زد به قاب خاتم که عکس بهرام در آن بود و بزمین افتاد.

بچه که تاکنون بغض کرده بود، بگریه افتاد. بدری با رنگ پریده و آهنگ تهدیدآمیز گفت:

«مقصود تو چیست؟ چه میخواهی بگوئی،»

«میخواهم بگویم که هشت سال است مرا گول زدی. هسخره کردی. هشت سال است که تف سر بالا بودی نه زن...!»

«به من...؟ به دخترم؟»

همایون با خندهٔ عصبانی قاب عکس را نشان داد و نفس‌زنان گفت:

«آره، دختر تو... دختر تو... بردار ببین. میخواهم بگویم که حالا چشمم باز شد، فهمیدم چرا بخشش کرده، پدر مهربانی بوده. اما تو بقولی خودت هشت سال است که....»

«که توی خانهٔ تو بودم. که همه‌جور ذلت کشیدم، که با فلاکت تو ساختم، که سه سال نبودی خانه‌ات را نگهداشتم، بعد هم خبرش را برایم آوردند که در بندر گز عاشق یک زنیکه شلختهٔ روسی شده بودی، حالا این مزد دستم است، نمیتوانی

–۳۳–