سه قطره خون
بهانهای بگیری، میگوئی بچهام شکل بهرام است. ولی من دیگر حاضر نیستم... دیگر یکدقیقه توی این خانه بند نمیشوم. بیا جانم... بیا برویم.»
هما بحالت وحشتزده و رنگپریده میلرزید. و این کشمکش عجیب و بیسابقه میان پدر و مادرش را نگاه میکرد. گریهکنان دامن مادرش را گرفت و هر دو طرف در رفتند. بدری دم در دستهکلیدی را از جیبش درآورد و بسختی پرتاب کرد که جلو پای همایون غلطید.
صدای گریهٔ هما و صدای پا در دالان دور شد، ده دقیقه بعد صدای چرخ درشکه شنیده شد که میان برف و سرما آنها را برد. همایون مات و منگ بسر جای خودش ایستاده بود. میترسید که سرش را بلند بکند، نمیخواست باور کند که این پیشآمدها راست است. از خودش میپرسید، شاید دیوانه شده و یا خواب ترسناکی میبیند، ولی چیزیکه آشکار بود ازین ببعد این خانه و زندگی برایش تحملناپذیر بود و دیگر نمیتوانست دخترش هما را که آنقدر دوست داشت به بیند. نمیتوانست او را ببوسد و نوازش بکند. یادگار گذشتهٔ رفیقش چرکین شده بود. از همه بدتر زنش هشت سال پنهانی او با یگانه دوستش راه داشته و کانون خانوادگی او را آلوده کرده بود. همهٔ اینها در خفای او، بدون اینکه بداند! همه بازیگرهای زبردستی بودهاند. تنها او گول خورده و بریشش خندیدهاند. از سرتاسر زندگیش بیزار شد، از همهچیز و همهکس سرخورده بود. خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد. راه دیگری نداشت مگر اینکه در یکی