برگه:سه قطره خون.pdf/۳۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گرداب

از شهرهای دور یا یکی از بندرهای جنوب بمأموریت برود و باقی زندگیش را در آنجا بسر ببرد و یا اینکه خودش را سربنیست بکند. برود جائی که هیچ‌کس را نبیند. صدای کسی را نشنود، در یک گودال بخوابد و دیگر بیدار نشود. چون برای نخستین بار حس کرد که میان او و همهٔ کسانیکه دور او بودند گرداب ترسناکی وجود داشته که تاکنون بآن پی نبرده بود.

سیگاری آتش زد، چند قدم بدرازی اطاق راه رفت، دوباره بمیز تکیه داد. از پشت شیشه پنجره تکه‌های برف مرتب آهسته و بی‌اعتنا مانند این بود که بآهنگ موسیقی مرموزی در هوا میرقصیدند و روی لبهٔ شیروانی فرود میآمدند. بی‌اختیار یاد روزهای خوش و گوارائی افتاد که با پدر و مادرش به ده خودشان در عراق میرفتند. روزها را تنها لای سبزه‌ها زیر سایهٔ درخت میخوابید، همانجا که شیرعلی چپقش را چاق میکرد، و روی چرخ خرمن مینشست و دخترش که چادر سرخ داشت ساعتهای دراز آنجا انتظار پدرش را میکشید. چرخ خرمن با صدای سوزناکش خوشه‌های طلائی گندم را خرد میکرد. گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان میگشتند. وضع او اکنون مثل همان گاوها بود. حالا میدانست این جانوران چه حس میکردند. او هم تمام زندگی چشم بسته بدور خودش چرخیده بود مانند یابوی عصاری: مانند آن گاوها که خرمن را میکوبیدند، ساعتهای یکنواختی که در اطاق کوجک گمرک پشت میز نشسته بود و پیوسته همان کاغذها را سیاه

–۳۵–