سه قطره خون
میکرد بیاد آورد، گاهی همکارش ساعت را نگاه می کرد و خمیازه میکشید، دوباره قلم را برمیداشت و همان نمرات را روی ستون خودش مینوشت، مطابقه میکرد، جمع میزد، دفترها را زیر و رو میکرد - ولی آنوقت یک دلخوشی داشت، میدانست که هرچند چشمش، فکرش ، جوانیش و نیرویش خردهخرده به تحلیل میرود، اما شب که بهرام، دختر و زنش را با لبخند میبیند خستگی او را بیرون میآورد. ولی حالا از هر سه آنها بیزار شده بود. هر سه آنها بودند که او را باین روز انداخته بودند.
مثل اینکه تصمیم ناگهانی گرفت، رفت پشت میز تحریرش نشست. کشوی آنرا بیرون کشید، هفتتیر کوچکی که همیشه در سفر همراه داشت درآورد. امتحان کرد، فشنگها سر جایش بود، توی لولهٔ سرد و سیاه آنرا نگاه کرد و آنرا آهسته برد روی شقیقهاش گذاشت. ولی صورت خونالود بهرام بیادش افتـاد... بالاخره آنرا در جیب شلوارش جای داد.
دوباره بلند شد. در دالان پالتو و گالش خود را پوشید. چتر را هم برداشت و از در خانه بیرون رفت. کوچه خلوت بود. تکههای برف آهسته در هوا میچرخید. او بیدرنگ راه افتاد، در صورتیکه نمیدانست کجا میرود. همینقدر میخواست که از خانهاش، از اینهمه پیشآمدهای ترسناک بگریزد و دور بشود.
از خیابانی سر درآورد که سرد و سفید و غمانگیز بود. جای چرخ درشکه میان آن تشکیل شیارهای پست و بلند داده بود. او