برگه:سه قطره خون.pdf/۳۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گرداب

آهسته گامهای بلند برمیداشت. اتومبیلی از پهلوی او گذشت و برفهای آبدار و گل خیابان را بسر و روی او پاشید. ایستاد لباسش را نگاه کرد که غرق گل شده بود و مثل این بود که او را تسلی داد. در بین راه برخورد بیک پسربچهٔ کبریت‌فروش. او را صدا زد. یک کبریت خرید، ولی بصورت او که نگاه کرد دید چشمهای زاغ، لب کوچک و موی بور داشت. یاد بهرام افتاد، تنش لرزید و راه خودش را در پیش گرفت. ناگهان جلوی شیشهٔ دکانی ایستاد. جلو رفت، پیشانیش را بشیشه سرد چسبانید، نزدیک بود کلاهش بیفتد. پشت شیشه اسباب‌بازی چیده بودند، آستینش را روی شیشه میمالید تا بخار آب روی آنرا پاک بکند ولی اینکار بیهوده بود. یک عروسک بزرگ با صورت سرخ و چشمهای آبی جلو او بود، لبخند میزد، مدتی مات بآن نگریست. یادش افتاد اگر این عروسک، مال هما بود چقدر او را خوشحال میکرد. صاحب مغازه در را باز کرد. او دوباره براه افتاد، از دو کوچهٔ دیگر گذشت. سر راه او مرغ‌فروشی پهلوی سبد خودش نشسته بود، روی سبد سه مرغ و یک خروس که پاهایشان بهم بسته شده بود گذاشته شده بود . پاهای سرخ آنها از سرما میلرزید. پهلوی او روی برف چکه‌های خون سرخ ریخته بود. کمی دورتر جلو هشتی خـانه‌ای پسربچهٔ کچلی نشسته بود که بازوهایش از پیراهن پاره بیرون آمده بود.

همهٔ اینها را متوجه شد، بدون اینکه محله و راهش را بشناسد، برفی که میآمد حس نمیکرد و چتر بسته ای که برداشته بود همینطور

–۳۷–