برگه:سه قطره خون.pdf/۳۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

در دست داشت. در کوچهٔ خلوت دیگری رفت، روی سکوی خانه‌ای نشست، برف تندتر شده بود، چترش را باز کرد. خستگی زیادی او را فرا گرفته بود. سرش سنگینی میکرد، چشمهایش آهسته بسته شد.

صدای حرف گذرنده‌ای او را بخود آورد، بلند شد، هوا تاریک شده بود. همه گذارش روزانه را بیاد آورد. همچنین بچه کچلی که در هشتی آن خانه دیده بود و و بازویش از پیراهن پاره پیدا بود و پاهای سرخ خیس‌شدهٔ مرغها که روی سبد از سرما میلرزید، و خونیکه روی برف ریخته بود. کمی احساس گرسنگی نمود. از دکان شیرینی‌فروشی نان‌شیرینی خرید، در راه میخورد و مانند سایه در کوچه‌ها بدون اراده پرسه میزد.

وقتیکه وارد خانه شد دو از نصف‌شب گذشته بود. روی صندلی راحتی افتاد. یکساعت بعد از زور سرما بیدار شد، با لباس رفت روی تخت‌خواب، لحاف را بسرش کشید. خواب دید که در اطاقی همان بچهٔ کبریت‌فروش لباس سیاه پوشیده بود و پشت میزی که رویش یک عروسک بزرگ بود، با چشمهای آبی که لبخند میزد و جلو او سه نفر دست‌بسینه ایستاده بودند. دختر او هما وارد شد. شمعی در دست داشت. پشت سر او مردی وارد شد که روی صورتش نقاب سفید خونالود بود. جلو رفت، دست آن پسر کبریت فروش و هما را گرفت. همینکه خواست از در بیرون برود دو تا دست که هفت‌تیر بطرف او گرفته بودند از پشت پرده درآمد.

–۳۸–