گرداب
همایون هراسان با سردرد از خواب پرید.
دو هفته زندگی او بهمین ترتیب گذشت. روزها را به اداره میرفت و فقط شبها خیلی دیر برای خواب بخانه برمیگشت. گاهی عصرها نمیدانست چطور گذارش از نزدیک مدرسهٔ دخترانهای میافتاد که هما در آنجا بود. وقت مرخصی آنها سر پیچ پشت دیوار پنهان میشد، میترسید مبادا مشهدی علی نوکر خانهٔ پدرزنش او را ببیند. یکییکی بچهها را برانداز میکرد ولی دخترش هما را مابین آنها نمیدید. تا اینکه درخواست مأموریت او قبول شد و باو پیشنهاد کردند که برود در گمرک کرمانشاه.
روز پیش از حرکت همایون همهٔ کارهایش را روبراه کرد، حتی در گاراژ اتومبیل را دید و قطع کرد و بلیط خرید. با وجود اصرار صاحب گاراژ چون چمدانهایش را نبسته بود عوض اینکه غروب همانروز برود قرار گذاشت فردا صبح بکرمانشاه حرکت بکند.
وارد خانهاش که شد یکسر رفت باطاق سردستی خودش که میز تحریرش آنجا بود. اطاق شوریده ریخته و پاشیده، خاکستر سرد در پیش بخاری ریخته بود. پارچهٔ بنفش خامهدوزی و پاکت بهرام را که وصیتنامچه در آن بود روی میز گذاشته بودند، پاکت را برداشت از میان پاره کرد، ولی تکه کاغذ نوشتهای در میان آن دید که آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود. بعد از آنکه تکهها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند:
«لابد این کاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید. میدانم