برگه:سه قطره خون.pdf/۳۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

که ازین تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی کرد، چون هیچ کاری را بدون مشورت با تو نمیکردم، ولی برای اینکه سری در میان ما نباشد اقرار میکنم که من بدری زنت را دوست داشتم. چهار سال بود که با خودم میجنگیدم، آخرش غلبه کردم و دیوی که در من بیدار شده بود کشتم، برای اینکه بتو خیانت نکرده باشم. پیشکش ناقابلی به هماخانم میکنم که امیدوارم قبول بشود. -

قربان تو بهرام.»

همایون مدنی مات دور اطاق نگاه کرد. حالا دیگر او شک نداشت که هما بچهٔ خودش است. آیا میتوانست برود بدون اینکه هما را به بیند؟ کاغذ را دوباره و سه‌باره خواند، در جیبش فروکرد و از خانه بیرون رفت. سر راه در مغازهٔ اسباب‌بازی وارد شد بی‌تأمل عروسک بزرگی که صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و بسوی خانهٔ پدرزنش رفت، آنجا که رسید در زد. مشدی علی نوکرشان همایون را که دید با چشمهای اشک‌آلود گفت:

«آقا، چه خاکی بسرم شد؟ هماخانم!»

«چه شده؟»

«آقا، نمیدانید، هماخانم از دوری شما چه بی‌تابی میکرد. هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یکشنبه بود. تا حالا پنج روز میشود که عصرش از مدرسه فرار کرد. گفته بود میروم آقاجانم را به بینم. ما آنقدر دستپاچه شدیم. مگر محمد بشما نگفت؟ به نظمیه تلفون کردیم دو بار من آمدم در خانه‌تان.»

«چه میگوئی؟ چه شده؟»

–۴۰–