این برگ همسنجی شدهاست.
همهٔ اهل شیراز میدانستند که داشآکل و کاکارستم سایهٔ یکدیگر را با تیر میزدند. یکروز داشآکل روی سکوی قهوه خانهٔ دومیل چندک زده بود، همانجا که پاتوغ قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شلهٔ سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسهٔ آبی میگردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیرآمیزی باو انداخت و همینطور که دستش پر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوهچی و گفت:
«به به بچه، یه یه چای بیار ببینیم.»
داشآکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوهچی انداخت، بطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمیآورد و در سطل آب فرو میبرد، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک میکرد. از مالش حوله دور شیشهٔ استکان صدای غژغژ بلند شد.
–۴۴–