برگه:سه قطره خون.pdf/۳۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

داش‌آکل

کاکارستم ازین بی‌اعتنائی خشمگین شد، دوباره داد زد:

«مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!»

شاگرد قهوه‌چی با لبخند مردد به داش‌آکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابین دندانهایش گفت:

«ار ـ وای شک کمشان، آنهائی که ق ق قبی پا میشند، اگ لو لوطی هستند ا ا امشب میآیند، دست و په په پنجه نرم میک کنند!»

داش‌آکل همینطور که یخ را دور کاسه میگردانید و زیر چشمی وضعیت را میپائید خندهٔ گستاخی کرد، که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنابستهٔ او برق زد و گفت:

«بیغیرتها رجز میخوانند، آنوقت معلوم میشه رستم‌صولت و افندی‌پیزی کیست»

همه زدند زیر خنده، نه‌اینکه به گرفتن زبان کاکارستم خندیدند، چون میدانستند که او زبانش میگیرد، ولی داش‌آکل در شهر مثل گاو پیشانی‌سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی که توی خانهٔ ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دوآتشه را سر میکشید و دم محلهٔ سردزک میایستاد، کاکارستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت. خود کاکا هم میدانست که مرد میدان و حریف داش‌آکل نیست، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه‌چهار بار هم روی سینه‌اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکارستم میدان را خالی دیده بود و گردوخاک میکرد. داش‌آکل مثل اجل معلق

–۴۵–