برگه:سه قطره خون.pdf/۴۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

داش‌آکل

مثل برج زهرمار نشسته بود، سبیلش را میجوید و اگر کاردش می‌زدند خونش درنمیآمد. بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه‌چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه‌حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ‌وتاب میخورد و بیشتر سایرین به خندهٔ او میخندیدند. کاکارستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلورتراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه‌چی پرت کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو با قوری بزمین غلتید و چندین فنجان را شکست. کاکارستم بلند شد با چهرهٔ برافروخته از قهوه‌خانه بیرون رفت.

قهوه‌چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد و گفت:

«رستم بود و یکدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»

این جمله را با لحن غم‌انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت کرد. قهوه‌چی از زور پسی بشاگردش حمله کرد، ولی داش‌آکل با لبخند دست کرد یک کیسه پول از جیبش درآورد، آن میان انداخت.

قهوه‌چی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد.

درین بین مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه‌خانه شد، نگاهی باطراف انداخت، رفت جلو داش‌آکل سلام کرد و گفت:

«حاجی صمد مرحوم شد.»

–۴۷–