داشآکل
هنگامیکه داشآکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند نفر قاری و جزوهکش سر پول کشمکش داشتند. بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد. او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسیهای آن رو به بیرونی باز بود. خانم آمـد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داشآکل روی تشک نشست و گفت:
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچههایتان را بشما ببخشد،»
خانم با صدای گرفته گفت:
«همان شبیکه حال حاجی بهم خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همهٔ آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد، لاید شما حاجی را از پیش میشناختید؟»
«ما پنج سالی پیش در سفر کازرون با هم آشنا شدیم.»
«حاجی خدابیامرز همیشه میگفت اگر یکنفر مرد هست فلانی است.
«خانم، من آزادی خودم را از همهچیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفتهام، بهمین تیغهٔ آفتاب قسم اگر نمردم بهمهٔ این کلمبسرها نشان میدهم.»
بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پردهٔ دیگر دختری را با چهرهٔ برافروخته و چشمهای گیرندهٔ سیاه دید، یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟