برگه:سه قطره خون.pdf/۴۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرندهٔ او کار خودش را کرد و حال داش‌آکل را دگرگون نمود، او سر را پائین انداخت و سرخ شد.

این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.

داش‌آکل از روز بعد مشغول رسیدگی بکارهای حاجی شد، با یکنفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یکنفر منشی همهٔ چیزها را با دقت ثبت و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آنرا مهروموم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله‌های املاک را داد برایش خواندند، طلبهایش را وصول کرد و بده‌کاریهایش را پرداخت. همهٔ اینکارها در دو روز و دو شب روبراه شد. شب سوم داش‌آکل خسته و کوفته از نزدیک چهارسوی سید حاج غریب بطرف خانه‌اش میرفت. در راه امام قلی چلنگر باو برخورد و گفت:

«تا حالا دو شب است که کاکارستم چشم‌براه شما بود. دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، بنظرم قولش از یادش رفته!»

داش‌آکل دست کشید بسبیلش و گفت:

«بی خیالش باش!»

داش‌آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه‌خانهٔ دومیل کاکارستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجائیکه

–۵۰–