برگه:سه قطره خون.pdf/۴۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

داش‌آکل

حریفش را میشناخت و میدانست که کاکارستم با امامقلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی بحرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همهٔ هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هرچه میخواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سخت‌تر در نظرش مجسم میشد.

 

داش‌آکل مردی سی‌وپنجساله، تنومند ولی بدسیما بود. هرکس دفعهٔ اول او را میدید قیافه‌اش توی ذوق میزد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می‌نشستند یا حکایتهایی که از دورهٔ زندگی او ورد زبانها بود میشنیدند، آدم را شیفتهٔ او میکرد. هرگاه زخمهای چپ‌اندرراست قمه که بصورت او خورده بود ندیده میگرفتند، داش‌آکل قیافه نجیب و گیرنده‌ای داشت: چشمهای میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونه‌های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه. ولی زخمها کار او را خراب کرده بود، روی گونه‌ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بعد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پائین کشیده بود.

پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود و زمانیکه مـرد همهٔ دارائی او به پسر یکی‌یکدانه‌اش رسید. ولی داش‌آکل پشت گوش فراخ و گشادباز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمیگذاشت. زندگیش را بمردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ‌منشی

–۵۱–