سه قطره خون
میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگانیش نداشت و همهٔ دارائی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد، یا عرق دوآتشه مینوشید و سر چهارراهها نعره میکشید و یا در مجالس بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف میکرد.
همهٔ معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود میشد، ولی چیزیکه شگفتآور بنظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود. اما از روزیکه وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر کلی رخ داد، از یکطرف خودش را زیر دین مرده میدانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباختهٔ مرجان شده بود. ولی این مسئولیت بیش از هرچیز او را در فشار گذاشته بود ـ کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالیگری مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند میشد بفکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچههای او را در خانهٔ کوچکتر برد، خانهٔ شخصی آنها را کرایه داد، برای بچههایش معلمسرخانه آورد، دارائی او را بجریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی بعلاقه و املاک حاجی بود.
ازین به بعد داشآکل از شبگردی و قرق کردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق