سه قطره خون
یک طوطی خریده بود. جلو قفس مینشست و با طوطی درددل میکرد. اگر داشآکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را بروی دست باو میداد. ولی از طرف دیگر او نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد، همانطوریکه بار آمده بود. بعلاوه پیش خودش گمان میکرد هرگاه دختری که باو سپرده شده بزنی بگیرد، نمکبحرامی خواهد بود، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه میکرد، جای جوشخوردهٔ زخمهای قمه، گوشهٔ چشم پائین کشیده خودش را برانداز میکرد، و با آهنگ خراشیدهای بلندبلند میگفت:
«شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است... اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد... مرجان.... تو مرا کشتی.... به که بگویم؟ مرجان.... عشق تو مرا کشت...!»
اشک در چشمهایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید. آنوقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد.
ولی نصفشب، آنوقتیکه شهر شیراز با کوچههای برپیچوخم، باغهای دلگشا و شرابهای ارغوانبش بخواب میرفت، آنوقتیکه ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون بهم چشمک میزدند، آنوقتیکه مرجان با گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود