داشآکل
که داشآکل حقیقی، داشآکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودربایستی از توی قشری که آدابورسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید ، تپش آهسته قلب، لبهای آتشین و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد. ولی هنگامی که از خواب میپرید، بخودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانهها در اطاق بدور خودش میگشت، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکارهای حاجی میگذرانید.
هفت سال بهمین منوال گذشت، داشآکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچهٔ حاجی ذرهای فروگذار نکرد. اگر یکی از بچههای حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شبزندهداری میکرد، و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقهٔ او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دستآموز کرده بود. درین مدت همهٔ بچههای حاجی صمد از آب و گل درآمده بودند.
ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیشآمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آنهم چه شوهری که هم پیرتر و هم بدگلتر از داشآکل بود. ازین واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیۀ جهاز شد و برای شب