سه قطره خون
عقدکنان جشن شایانی آماده کرد. زن و بچهٔ حاجی را دوباره به خانهٔ شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ ارسیدار را برای پذیرائی مهمانهای مردانه معین کرد، همهٔ کلهگندهها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعدازظهر آنروز، وقتیکه مهمانها گوشتاگوش دور اطاق روی قالیها و قالیچههای گرانبها نشسته بودند و خوانچههای شیرینی و میوه جلو آنها چیده شده بود، داشآکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنهنخواب شانهکرده، ارخلق راهراه، شببند قداره، شال جوزهگره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسولهٔ نونوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند. همهٔ مهمانها بسرتاپای او خیره شدند داشآکل با قدمهای بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت:
«آقای امام، حاجی خدابیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر ازهمهکوچکترش که پنجساله بود حالا دوازده سال دارد. اینهم حسابوکتاب دارائی حاجی است. (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.) تا به امروز هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خودم دادهام. حالا دیگر ما به سی خودمان، آنها هم به سی خودشان!»
تا اینجا که رسید بغض بیخ گلویش را گرفت. سپس بدون اینکه دیگر چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم های اشکآلود از در بیرون رفت. در کوچه نفس راحتی کشید،