داشآکل
حس کرد که آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی برمیداشت، همینطور که میگذشت خانهٔ ملا اسحق عرقکش جهود را شناخت، بیدرنگ از پلههای نمکشیدهٔ آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زدهای شد که دورتادورش اطاقهای کوچک کثیف با پنجرههای سوراخسوراخ مثل لانهٔ زنبور داشت و روی آب حوض خزهٔ سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرک و سردابههای کهنه در هوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشمهای طماع جلو آمد، خندهٔ ساختگی کرد.
داشآکل بحالت پکر گفت:
«جون جفت سبیلهایت یک بتر خوبش را بده گلویمان را نازه بکنیم.»
ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیرزمین پائین رفت و پس از چند دقیقه با یک بتری بالا آمد. داش آکل بتری را از دست او گرفت، گردن آنرا به جرز دیوار زد سرش پرید، آنوقت تا نصف آن را سر کشید، اشک در چشمهایش جمع شد، جلو سرفهاش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد. پسر ملا اسحق که بچهٔ زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالاآمده و دهن باز و مفی که روی لبش آویزان بود، به داشآکل نگاه میکرد، داشآکل انگشتش را زد در نمکدانی که در طاقچهٔ حیاط بود و در دهنش گذاشت.
ملا اسحق جلو آمد، روی دوش داشآکل زد و سرزبانی گفت: