سه قطره خون
«مزهٔ لوطی خاک است!»
بعد دست کرد زیر پارچهٔ لباس او و گفت:
«این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا ورافتاده. هر وقت نخواستی من خوب میخرم.»
داشآکل لبخند افسردهای زد، از جیبش پولی درآورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد میکرد. کوچهها هنوز در اثر باران بعدازظهر نمناک و بوی کاهگل و بهارنارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونههای سرخ، چشمهای سیاه و مژههای بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داشآکل مجسم شده بود. زندگی گذشتهٔ خود را بیاد آورد، یادگارهای پیشین از جلو او یکبیک رد میشدند. گردشهایی که با دوستانش سر قبر سعدی و باباکوهی کرده بود بیاد آورد، گاهی لبخند میزد، زمانی اخم میکرد. ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانهٔ خودش میترسید، آن وضعیت برایش تحملناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، میخواست برود و دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درددل بکند! سرتاسر زندگی برایش کوچک و پوچ و بیمعنی شده بود. درین ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بیحوصلگی زمزمه کرد:
«به شبنشینی زندانیان برم حسرت،
- که نقل مجلسشان دانههای زنجیر است»