داشآکل
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی بلندتر خواند:
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری،
- که نبود چارهٔ دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
این شعر را با لحن ناامیدی و غموغصه خواند، اما مثل اینکه حوصلهاش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.
هوا تاریک شده بود که داشآکل دم محله سردزک رسید. اینجا همان میدانگاهی بود که پیشتر وقتی دلودماغ داشت آنجا را قرق میکرد و هیچکس جرأت نمیکرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در خانهای نشست، چپقش را درآورد چاق کرد، آهسته میکشید. بنظرش آمد که اینجا نسبت به پیش خرابتر شده، مردم بچشم او عوض شده بودند، همانطوریکه خود او شکسته و عوض شده بود چشمش سیاهی میرفت، سرش درد میکرد، ناگهان سایهٔ تاریکی نمایان شد که از دور بسوی او میآمد و همینکه نزدیک شد گفت:
«لو لو لوطی لوطی را شه شب تار میشناسه.»
داشآکل کاکارستم را شناخت، بلند شد، دستش را بکمرش زد، تف برمین انداخت و گفت:
«اروای بابای بیغیرتت، تو گمان کردی که خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!»
کاکارستم خندهٔ تمسخرآمیز کرد، جلو آمد و گفت:
«خ خ خیلی وقته دیگ دیگه این این طرفها په په پیدات نیست!.. اام شب خا خانهٔ حاجی ع ع عقدکنان است، مگ تو تو را راه نه نه...»