سه قطره خون
داشآکل حرفش را برید:
«خدا ترا شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب میگیرم.»
دست برد قمهٔ خود را از غلاف بیرون کشید. کاکارستم هم مثل رستم در حمام قمهاش را بدست گرفت. داشآکل سر قمهاش را بزمین کوبید، دست بسینه ایستاد و گفت:
«حـالا یک لوطی میخواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!»
کاکارستم ناگهان باو حمله کرد، ولی داشآکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش پرید. از صدای آنها دستهای گذرنده به تماشا ایستادند؛ ولی کسی جرأت پیش آمدن یا میانجیگری را نداشت.
داشآکل با لبخند گفت:
«برو، برو بردار، اما بشرط اینکه این دفعه غرستر نگهداری، چون امشب میخواهم خردهحسابهایمان را پاک بکنم!»
کاکارستم با مشتهای گرهکرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند. تا نیمساعت روی زمین میغلطیدند؛ عرق از سر و رویشان میریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمیشد. در میان کشمکش سر داشآکل بهسختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگرچه بقصد جان میزد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود. اما در همینوقت چشمش به قمهٔ داشآکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود، با همهٔ زور و توانائی خودش آنرا از زمین بیرون کشید