این برگ همسنجی شدهاست.
به م. مینوی.
اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود، با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه یکدسته از آن روی گونهاش آویزان بود. ساعتهای دراز با نیمرخ ظریف، رنگپریده جلو پنجرهٔ اطاقش مینشست. پا روی پایش میانداخت، رمان میخواند، جورابش را وصله میزد و یا خامهدوزی میکرد، مخصوصاً وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد.
پنجرهٔ اطاق من روبروی پنجرهٔ اطاق اودت بود، چقدر دقیقهها، ساعتها و شاید روزهای یکشنبه را من از پشت شیشهٔ پنجرهٔ اطاقم باو نگاه میکردم. بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش را درمیآورد و در رختخوابش میرفت!
باین ترتیب رابطهٔ مرموزی میان من و او تولید شد. اگر یکروز او را نمیدیدم، متل این بود که چیزی گم کرده باشم. گاهی روزها از بسکه باو نگاه میکردم، بلند میشد و لنگه در پنجرهاش را میبست.
–۶۴–