سه قطره خون
نمیتوانم کیف بکنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانیکه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست - یکسال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این نالههای ترسناک، ابن حنجرهٔ خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بیکردار ..! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیر زمین دور هم جمع میشویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب مینشینیم، یکسال است که میان این مردهان عجیب و غریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست؛ من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم - ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد.
◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆
«هنوز یکساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیربرنج، چلو، نان و پنیر، آنهم بقدر بخور و نمیر، - حسن همهٔ آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد کوتاه، خندهٔ احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمخته بسته برای ناوهکشی آفریده شده، همهٔ ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوهکشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همهٔ ماها را بخدا رسانیده بود ولی خود محمدعلی هم مثل مردمان این