برگه:سه قطره خون.pdf/۶۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو درآمدیم.

گروه انبوهی در آمدوشد بودند، دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود. بعضیها معرکه گرفته بودند، تیراندازی، بخت‌آزمائی، شیرینی‌فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوهٔ برق بدور یک محور میگردیدند. بالن‌هائی که دور خود می‌چرخیدند، نشیمن‌های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت. صدای جیغ دخترها، صحبت، خنده، همهمهٔ صدای موتور و موزیکهای مختلف در هم پیچیده بود.

ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره‌پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت و در موقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا میگرفت و بشکل کرم سبزی درمیآمد. وقتیکه خواستیم سوار بشویم، اودت دستکشها و کیفش را بمن داد؛ تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد. ما تنگ پهلوی هم نشستیم، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشاکنندگان پنهان کرد.

روپوش واگن که عقب رفت، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود، من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد. بعد پیاده شدیم و در راه برایم نقل میکرد که این دفعهٔ سوم است که بجشن جمعه‌بازار میآید، چون مادرش او را قدغن کرده بود، چندین جای دیگر بتماشا رفتیم، بالاخره نصف‌شب بود که خسته و مانده برگشتیم. ولی اودت

–۶۶–