سه قطره خون
مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو درآمدیم.
گروه انبوهی در آمدوشد بودند، دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود. بعضیها معرکه گرفته بودند، تیراندازی، بختآزمائی، شیرینیفروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوهٔ برق بدور یک محور میگردیدند. بالنهائی که دور خود میچرخیدند، نشیمنهای متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت. صدای جیغ دخترها، صحبت، خنده، همهمهٔ صدای موتور و موزیکهای مختلف در هم پیچیده بود.
ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زرهپوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت و در موقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا میگرفت و بشکل کرم سبزی درمیآمد. وقتیکه خواستیم سوار بشویم، اودت دستکشها و کیفش را بمن داد؛ تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد. ما تنگ پهلوی هم نشستیم، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشاکنندگان پنهان کرد.
روپوش واگن که عقب رفت، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود، من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد. بعد پیاده شدیم و در راه برایم نقل میکرد که این دفعهٔ سوم است که بجشن جمعهبازار میآید، چون مادرش او را قدغن کرده بود، چندین جای دیگر بتماشا رفتیم، بالاخره نصفشب بود که خسته و مانده برگشتیم. ولی اودت