برگه:سه قطره خون.pdf/۶۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

آینهٔ شکسته

از این‌جا دل نمیکند. پای هر معرکه‌ای میایستاد و من ناچار بودم که بایستم. دوسه بار بازوی او را بزور کشیدم، او هم خواهی نخواهی با من راه میافتاد تا اینکه پای معرکه کسی ایستاد که تیغ ژیلت میفروخت، نطق میکرد و خوبی آنرا عملا نشان میداد و مردم را دعوت بخریدن میکرد. ایندفعه از جا دررفتم، بازوی او را سخت کشیدم و گفتم:

«اینکه دیگر مربوط بزنها نیست.»

ولی او بازویش را کشید و گفت:

«خودم میدانم. میخواهم تماشا بکنم.»

من هم بدون اینکه جوابش را بدهم، بطرف مترو رفتم. بخانه که برگشتم، کوچه خلوت و پنجرهٔ اطاق اودت خاموش بود. وارد اطاقم شدم، چراغ را روشن کردم، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب خواندم. یک بعد از نصف‌شب بود، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم. دیدم اودت آمده پائین پنجرهٔ اطاقش پهلوی چراغ‌گاز در کوچه ایستاده. من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم. همینکه آمدم لباسم را دربیاورم، ملتفت شدم که کیف منجق‌دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانستم که پول و کلید در خانه‌اش در کیفش است، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین اندختم.

 

سه هفته گذشت و در تمام این مدت من باو بی‌اعتنائی

–۶۷–