آینهٔ شکسته
«روزها چقدر دراز است ـ عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ شاید در آنجا با دختری آشنایی پیدا کرده باشی، اگرچه من مطمئنم که همیشه سرت توی کتاب است، همانطوریکه در پاریس بودی؛ در آن اطاق محقر که هر دقیقه جلو چشم من است. حالا یک محصل چینی آنرا کرایه کرده، ولی من پشت شیشههایم را پارچهٔ کلفت کشیدهام تا بیرون را نه بینم، چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست، همانطوریکه برگردان تصنیف میگوید:
«پرندهای که بدیار دیگر رفت برنمیگردد.»
«دیروز با هلن در باغ لوگزامبورگ قدم میزدیم، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آنروز افتادم که روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت میکردی، و آنهمه وعده میدادی و من هم آن وعدهها را باور کردم و امروز اسباب دست و مسخره دوستانم شدهام و حرفم سر زبانها افتاده! من همیشه بیاد تو والس «گریزری» را میزنم، عکسی که در بیشهٔ ونسن برداشتیم روی میزم است، وقتی عکست را نگاه میکنم، همان بمن دلگرمی میدهد: با خودم میگویم «نه، این آدم مرا گول نمیزند!» ولی افسوس! نمیدانم تو هم معتقدی یا نه؛ اما از آن شبی که آینهام شکست؛ همان آینهای که تو خودت بمن داده بودی؛ قلبم گواهی پیشآمد ناگواری را میداد، روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که بانگلیس میروی، قلبم بمن گفت