سه قطره خون
عزیزآقا که با دست خالکوبیده، بادزن در دست، خودش را باد میزد جواب داد:
«خدا بیامرزدش، هرچه باشد ثوابکار بود. اما چطور شد که افلیج شد؟»
با شوهرش دعوا کرد، طلاق و طلاقکشی شد. بعد هم ترشی پیاز خورد، صبح از نصف تنهاش افلیج شد. هرچه دوادرمان کردیم، خوب نشد. من با خودم آوردمش تا حضرت شفایش بدهد.»
«لابد تکان راه برایش خوب نبوده.»
«اما روحش رفت به بهشت. آخر زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر بمیرد آمرزیده شده.»
«هر وقت این تابوتها را میبینم، تنم میلرزد. نه، من میخواهم که توی حرم بروم، دم ضریح درددلم را با حضرت بکنم. بعد هم یـک کفن برای خودم بخرم، آنوقت بمیرم.»
«دیشب من شاهباجی را خواب دیدم. دور از حالا، شما هم بودید. در باغ سبز بزرگی گردش میکردیم. یک سید نورانی با شال سبز، عبای سبز، عمامهٔ سبز، قبای سبز، نعلین سبز جلو ما آمد. گفت: خوش آمدید. صفا آوردید. بعد با انگشتش یک عمارت سبز بزرگ را نشان داد و گفت، بروید خستگیتان را دربکنید. آنوقت از خواب پریدم.»
«خوشا به سعادتش!»
قافله با جنجال میرفت و چاووش آن جلو میخواند:
«هرکه دارد هوس کربوبلا بسمالله،»