برگه:سه قطره خون.pdf/۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمیشود، من اگر بجای او بودم یکشب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ می‌ایستادم دستم را بکمرم میزدم، مرده‌ها را که میبردند تماشا میکردم - اول که مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا بمن زهر بخورانند، دست بشام و ناهار نمیزدم تا اینکه محمدعلی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، بخیالم که آمده‌اند مرا بکشند. همهٔ اینها چقدر دور و محو شده...! همیشه همان آدمها، همان خوراکها، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.

«دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، روده‌هایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی میکرد. میگفتند او قصاب بوده، بشکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون بچشمش خشک شده بود. من میدانم همه اینها زیر سر ناظم است:

«مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند بدبخت خواهند شد. مثلا این صغراسلطان که در زنانه است، دوسه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده‌ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه

–۱۲–