برگه:سه قطره خون.pdf/۷۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

عزیزآقا قلیان را جلو کشید و اینجور شروع کرد:

«گلین‌خانم‌جونم، میدانی که وقتی من بخانهٔ گداعلی خدا بیامرز رفتم، سه سال ما همچنین زندگی کردیم که سکینه‌سلطان سرکوفت گداعلی را سر شوهرش میزد. گداعلی مرا میپرستید و روی سرش میگذاشت.

ولی درین مدت من آبستن نشدم، برای همین بود که شوهرم حاشاوالله کشتیارم شد که من بچه میخواهم، هر شب تنگ دلم می‌نشست و میگفت: «این بدبختی را چه بکنم؟ اجاقم کور است. من هرچه دوا و درمان کردم، دعا گرفتم، آخرش بچه‌ام نشد. تا اینکه یکشب گداعلی پیش من گریه کرد و گفت: «اگر تو رضایت بدهی، یک صیغه میگیرم، برای اینکه خدمت خانه را بکند و بعد از آنکه بچه پیدا کردم طلاقش میدهم و تو بچه را وجه فرزندی بزرگ میکنی.» من هم گول آن خدابیامرز را خوردم و گفتم: چه عیبی دارد! خودم اینکار را بگردن میگیرم.»

فردای همانروز چادر کردم، رفتم خدیجه دختر حسن‌ماستبند را که زشت و سیاه و آبله‌رو بود برای شوهرم خواستگاری کردم. وقتی که خدیجه وارد خانه‌مان شد، سرتاپایش را ارزن میریختی پائین نمیآمد. اگر دماغش را میگرفتی جونش در میرفت. خوب، من خانم خانه بودم، خدیجه هم کار میکرد، دیزی بار میگذاشت، خانم، یکماه نگذشت که آبی زیر پوستش رفت، استخوان ترکانید و شکمش گوشت نو بالا آورد. آنوقت زد و آبستن شد. خوب دیگر معلوم بود

–۸۰–