برگه:سه قطره خون.pdf/۷۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

خدیجه‌خانم زائید. آنهم چه؟ یک پسر.

«خانم، من تو خانهٔ شوهرم شدم سکهٔ یک پول! نمیدانم خدیجه مهرهٔ مار با خودش داشت یا چیز بخورد گداعلی داده بود. خانم جون، قربانتان همین زنیکهٔ شرنده را که خودم رفتم از محلهٔ پنبه ریسه آوردم، دندانم را شمرده بود. روبروی شوهرم بمن گفت: عزیزآقا، بیزحمت من دستم نمیرسد، کهنه‌های بچه را بشورید.»

«این را که گفت من آتشی شدم، روبروی گداعلی هرچه از دهنم درآمد بخودش و بچه‌اش گفتم، بگداعلی گفتم مرا طلاق بده، اما آن خدابیامرز دستهای مرا ماچ میکرد، میگفت: «چرا اینجور میکنی؟ میترسم شیر اعراض دهن بچه بگذارد. تو همینقدر بگذار بچه راه بیفتد، آنوقت خدیجه را طلاق میدهم.»

«اما دیگر از زور خیالات خواب‌وخوراک نداشتم، تا اینکه، خدایا توبه، برای اینکه دل خدیجه را بسوزانم، یکروز همینکه رفت حمام و خانه خلوت شد، من هم رفتم سر گهواره بچه، سنجاق زیر گلویم را کشیدم، رویم را برگردانیدم و سنجاق را تا بیخ توی ملاج بچه فرو کردم. بعد هولکی از اطاق بیرون دویدم. خانم، این بچه دو شب و دو روز زبان بدهن نگرفت. هر فریادی که میزد بند دلم پاره میشد. هرچه برایش دعا گرفتند، و دوا و درمان کردند بیخود بود. روز دوم عصر مرد.

«خوب، پیدا بود، خدیجه و شوهرم برای بچه گریه کردند، غصه خوردند، اما من مثل این بود که روی جگرم آب خنک

–۸۲–