برگه:سه قطره خون.pdf/۷۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

طلب آمرزش

ریختند. با خودم گفتم اقلا حسرت پسر بدلشان ماند! دو ماه ازین گذشت، دوباره خدیجه آبستن شد. ایندفعه نمیدانستم چه خاکی بسرم کنم. خانم، بهمان شازده حسین قسم که از زور غصه دو ماه بیهوش و بی‌گوش ناخوش بستری شدم. سر نه ماه خدیجه یک پسر دیگر ترکمون زد و دوباره عزیز نازنین شد. گداعلی برای بچه جانش درمیرفت. خدا بقوم موسی دستغاله داده بود، باو هم یک پسر کاکل‌زری! دو روز خانه نشست و بچه قنداقی را مثال دسته هونگ جلوش گذاشته بود و تماشا میکرد.

«باز هم همان آش و همان کاسه! خانم، این دست خودم نبود، نمیتوانستم هوو و بچه‌اش را به بینم، یکروز خدیجه دستش بند بود، ایز، گم کردم، باز سنجاق زیر گلویم را کشیدم و توی ملاج بچه فرو کردم. این بچه هم بعد از یکروز مرد. معلوم بود، باز شیون و واویلا راه افتاد. این دفعه نمیدانید چه حالی بودم، از یکطرف قند توی دلم آب کرده بودند که داغ پسر را بدل خدیجه گذاشتم. از طرف دیگر فکر میکردم که تا حالا دو تا خون کرده‌ام. برای بچه زبان گرفته بودم، تو سرم میزدم، گریه میکردم، آنقدر گریه کردم که خدیجه و گداعلی دلشان بحال من سوخت و تعجب کرده بودند که من چقدر بچه هوو را دوست داشته‌ام ـ اما این گریه‌ها برای خاطر بچه نبود، برای خودم بود، برای روز قیامت، فشار قبر. همان شب شوهرم بمن گفت: «پس قسمت نبوده که من بچه‌دار بشوم. می‌بینی که بچه‌هایم پا نمیگیرند و میمیرند.»

–۸۳–