برگه:سه قطره خون.pdf/۷۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

رفتم پشت در، گوش ایستادم، صدای ناله‌اش را میشنیدم. اما چون هوا سرد بود و درها بسته بود، صدایش بیرون نمیآمد. تمام شب را من به‌بهانهٔ پرستاری پیش گداعلی ماندم. نزدیک صبح بود، دوباره ترسان و لرزان رفتم از پشت در گوش دادم، صدای گریه بچه میآمد. اما جرأت نکردم در را باز بکنم. برگشتم پیش گداعلی. خانم، نمیدانید چه حالی بودم!

«صبح که همه بیدار شدند، رفتم در اطاق خدیجه را باز کردم، دیدم: خدیجه مثل ذغال سیاه شده مرده، و از بسکه تقلا کرده بود لحاف و دشک هرکدام یکطرف افتاده بود. من او را روی دشک کشانیدم، لحاف را رویش انداختم، بچه گریه و ناله میکرد. از اطاق بیرون آمدم، رفتم دم حوض دستم را آب کشیدم. بعد گریه‌کنان و تو سر زنان خبر مرگ خدیجه را برای گداعلی بردم.

«هرکه از من میپرسید که خدیجه از چه مرد، میگفتم: چند وقت بود که برای آبستنی دوا و درمان میکرد، وانگهی زیاد چاق شده بود، شاید سکته کرد. کسی هم بمن شک نیاورد، اما من خودم را میخوردم، با خودم میگفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کرده‌ام؟ از صورت خودم که در آینه میدیدم میترسیدم. زندگی بمن حرام شده بود، روضه میرفتم، گریه میکردم، به فقیرفقرا پول میدادم، اما دلم آرام نمیگرفت.

«یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیرومنکر که میافتادم خدا میداند چه حال میشدم. آنوقت بخیالم رسید که بروم در کربلا مجاور

–۸۶–