سه قطره خون
یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزاروپانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا بسن گذاشتهام، امسال بخیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم بکربلا آنرا تطهیر بکنم. همین امروز آنرا بخشیدم بیکی از علماء، هزار تومانش را بمن حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر بمن حلالتر است.»
خانمگلین قلیان را از دست عزیزآقا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت:
«همین شاهباجیخانم که همراه ما بود، من میدانستم که تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. میدانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برد سر شاهباجی. من از بسکه توی خانه باو هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم باو نرسد!»
عزیزآقا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت:
«-: پس... پس شما هم...»
خانمگلین همینطور که پک به قلیان میزد گفت:
«مگر پای منبر نشیندی. زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر گناهش باندازهٔ برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود.»