لاله
رخت او آبی آسمانی و کلاهش نمدی زرد بود.
خداداد مردی شصتسالـه بود. استخوانبندی درشتی داشت. بلنداندام بود و چشمهای درخشان داشت. تقریباً بیست سال بود که اهالی دماوند او را ندیده بودند، چون گوشهنشینی اختیار کرده بود. بالای چشمهٔ علا سر راه جادهٔ مازندران خدا داد برای خودش یک آلونک از سنگ و گل ساخته بود. بیست سال بود که تکوتنها زندگی تارک دنیائی میکرد. با دستهای زمخت خودش زمین را بیل میزد، آبیاری میکرد و کشت و درو مینمود. همان کاری که پدرش و شاید پشتدرپشت او میکردند. هشتاد من زمین [۱] باو ارث رسیده بود که در سال قحطی نصف بیشتر آنرا فروخت، یعنی با آرد تاخت زد. و حالا با همان تکهای که برایش مانده بود از حاصل کوچک آن زندگی خودش را میگذرانید.
چیزی که اسباب تعجب همه شده بود این بود که در دوسه سال اخیر خداداد در آبادیها و اغلب در بازار دماوند دیده میشد که پارچهٔ زنانه، قند و چای و خردهریز میخرید، گاهی هم در کوههای اطراف در آبگرم، جابن و گیلیارد او را با یک دخترک کولی دیده بودند.
چهار سال پیش یکشب سرد از آن سرماها که با چنگال آهنین خودش صورت انسان را میخراشید، خداداد همینکه چراغ
- ↑ هشتاد من بذرافشان.