برگه:سه قطره خون.pdf/۸۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

لاله

لالـه دختربچهٔ دوازدسالهٔ گندمگون بود. صورتی بانمک و چشمهای گیرنده داشت. روی دست و میان پیشانی او را خال آبی کوبیده بودند. در مدت چهار سال که لاله در آلونک خداداد بسر برد، هرچه خداداد جویای خویشان او شد، هیچکس از کولیها او را نمیشناختند. بعد هم دیگر خداداد مایل نبود که لاله را از دست بدهد! او را وجه فرزندی خودش برداشت و کم‌کم علاقهٔ مخصوصی نسبت باو پیدا کرد. نه دلبستگی پدر و فرزندی، اما مثل علاقه زن و مرد او را دوست میداشت.

همانوقت که وسوسهٔ عشق بسرش زد، میان اطاق را بند کشید و با یک پرده آنرا جدا کرد تا خوابگاهشان از هم مجزا باشد. چیزیکه از همه بدتر بود لاله به خداداد بابا خطاب میکرد و هر دفعه که باو بابا میگفت حالش دگرگون میشد. یکروز که خداداد وارد خانه‌اش شد دید دو تا مرغ کاکلی در نزدیکی آلونکش راه میروند. هرچه خداداد به لاله نصیحت میکرد که دزدی بد است به آتش دوزخ میسوزی لبخند شیطانی روی لبهای او نمودار میشد و به‌بهانه‌ای ازین گونه مباحثات شانه خالی میکرد.

لاله میل زیادی بگردش داشت. اگر دوسه روز پشت هم باران میآمد و مجبور میشد در آلونک بماند خاموش و غمگین میگردید، ولی روزهائیکه هوا خوب بود با خداداد و یا تنها بگردش میرفت. اغلب تنها میرفت و همین اسباب بدگمانی خداداد نسبت باو شد. چه دوسه بار عباس چوپان را با لاله دیده بود و او را رقیب خودش میدانست.

–۹۳–