برگه:سه قطره خون.pdf/۸۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

حتی یکروز هم آنها را دید که عباس تمشک می‌چید و بدهن لاله میگذاشت. همان شب به لاله توپید که نباید با مرد غریبه حرف بزند. اشک در چشمهای لاله جمع شد و قلب دهاتی او را متأثر کرد. ننهٔ عباس دو بار به خواستگاری لاله برای پسرش آمده بود ولی هر دفعه خداداد بهانه آورد که لاله هنوز بچه است و پیش خودش اینطور دلیل میآورد که این عباس تنبل وارث او خواهد شد و دارائی‌ای که در مدت پنجاه سال گرد آورده باو تعلق خواهد گرفت. آنوقت روح نیاکانش چه باو می‌گفتند که بجای وارث یکنفر بی‌سروپا را اختیار کرده که نمیتواند زمین را بکارد. ازین گذشته دختری که او در آلونک خودش پناه داده، غذا داده، لباس پوشانیده، بپاش زحمت کشیده و بزرگ کرده بود، برایش حکم یک درخت میوه را داشت که او پرورانیده و بعرصه رسانیده و یکنفر بیگانه میوهٔ آنرا بچیند، آیا سیب سرخ برای دست چلاق بداست؟ نمیتواند لاله را خودش بگیرد؟ چرا که نه؟ ولی او حس میکرد که موضوع باین سادگی نبود و رضایت دختر هم شرط بود و بعد هم این عادت بدی که دختر داشت و او را پدر خودش مینامید بیشتر او را ناامید میکرد. شبها اغلب وقتیکه دختر میخوابید چراغ را بالا میگرفت، صورت، سینه، پستان و بازوهای او را مدتها تماشا میکرد. بعد مانند دیوانه میرفت بیرون در کوه‌وکمر و خیلی دیر بخانه برمیگشت. زندگی او میان بیم و امید میگذشت و ترس مانع میشد که باو عشق خودش را ابراز بکند. اگر لاله میگفت: «نه. تو پیری.» او دیگر چاره‌ای نداشت مگر اینکه خودش را بکشد.

–۹۴–