برگه:سه قطره خون.pdf/۸۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

شرم در او پیدا میشد، با خودش میگفت: «من باید به خوشگلی او بنازم. چون بجای پدرش هستم و یک شوهر خوب برایش پیدا میکنم!» ولی فکر اینکه عباس چوپان او را دوست دارد، تمام خون را در سرش جمع میکرد.

از راه‌های پست و بلند، از کنار دره، کوه و جلگه میگذشت. در راه کسی را نمیدید، چیزی را حس نمیکرد. حتی خستگی راه در او تأثیر نداشت. پیشتر گاهی که به آبادیهای اطراف گذارش میافتاد، همه‌اش آسمان را نگاه میکرد تا ببیند بارش میآید یا نه، بزمین نگاه میکرد تا حاصل مردم را دید بزند، از قیمت جو، گندم، لوبیا، قیسی، سیب، گیلاس، زردآلو و غیره استفسار میکرد. اما حالا فکر دیگری بجز لاله نداشت. زمین او امسال حاصلش خوب نبود و ناگزیر شد تا مقداری از پس‌انداز خودش خرج بکند، ولی اینها در نظرش بیک موی لاله نمیارزید.. درین بین از کنار درختها گذشت و در جادهٔ دیگر افتاد که در بلندی مقابل آن، آلونک او مثل دو تا قوطی کبریت شکسته که بغل هم گذاشته باشند نمایان گردید. قدمهایش را تند کرد، دست بغچه را بخودش فشرد و راهی را که خوب میشناخت پیموده از سربالائی دیگر گذشت، یک پیچ خورد و جلو آلونک خودش سر درآورد. ولی لاله آنجا نبود. نه روی تخته‌سنگ و نه در اطاق. آمد دم در، دستش را گذاشت کنار دهنش، فریاد زد: «لاله.. لاله..!» کسی جواب نداد. بیرون رفت و باز با تمام قوت ریهٔ خودش فریاد زد: لاله.. لاله.. لالو.. لالو...» انعکاس صدایش باو جواب داد: «لاله.. لالو..» ترس و واهمهٔ مهیبی باو دست داد. دوید بالای تخته‌سنگ، جلو آلونکش، اطراف

–۹۶–