سه قطره خون
را تارزن ماهر هم میداند. روی یک تخته کشیده بخیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:
«دریغا که بار دگر شام شد،
«سراپای گیتی سیهفام شد،
«همه خلق را گاه آرام شد؛
«مگر من که رنج و غمم شد فزون.
«جهان را نباشد خوشی در مزاج،
«بجز مرگ نبود غمم را علاج،
«ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
«چکیدهاست بر خاک سه قطره خون.»
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان بدیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر بمن میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا بهوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.
◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆
«تاکنون نه کسی بدیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یکسال است. آخرین بار سیاوش بود که بدیدنم آمد، سیاوش بهترین