برگه:سه قطره خون.pdf/۹۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

لاله

را نگاه کرد. اثری از لباس سرخ او ندید. برگشت در اطاق دقت کرد، مجری لاله را باز کرد، دید لباسهای نوی که امسال برای او گرفته بود در آنجا نبود. میخواست دیوانه بشود. ازین قضایا سر درنمیآورد. دوباره بیرون آمد، در چشمه‌علا برخورد به آخوند ده که با لبادهٔ دراز و کلاه آبی ترک‌ترک و شال و شلوار سیاه و قبای سه‌چاک پای درخت چپق میکشید. چنان نگاه زهرآلودی به خداداد انداخت که جرأت نکرد از او چیزی بپرسد. کمی دورتر زنی را با چادر سرخ، شلوار سیاه و گیس بافته دید که بچه‌اش را به پشتش بسته بود. او هم نتوانست نشانی از لاله به خداداد بدهد. خداداد ناچار برگشت.

تاریکی شب همه‌جا را فرا گرفت، ولی لاله نیامد. چه خوابهای بدی که خداداد دید! نه، اصلا خواب بچشمش نیامد، کابوس بود، به کوچکترین صدا بلند میشد، بخیالش که او آمده، بیشتر از ده مرتبه بلند شد، پرده را پس میزد، کورکورانه رختخواب سرد لاله را دست میکشید، میلرزید و سرجایش میافتاد. آیا کسی بزور او را برده؟ آیا گولش زده‌اند یا خودش رفته؟

فردا صبح هوا صاف و سرد بود، خداداد لچکی را که خریده بود برداشت و به جستجوی لاله رفت. در راه همهٔ مردم بنظر او دیو و اژدها میآمدند. کوههای آبی و خاکستری که تا کمر آنها برف بود، مثل این بود که او را میترسانید، بوی پونهٔ کنار جوی او را خفه میکرد، در بین راه برخورد به دو نفر دهاتی. از آنها هراسان پرسید:

«شماها لاله را ندیدید؟»

–۹۷–