سه قطره خون
اول بخیالشان دیوانه شده و از هم پرسیدند:
«کی؟»
«یک دختر کولی.»
یکی از آنها گفت:
«دو روز است که یک دسته از کولیها آمدهاند، مومج چادر زدهاند. شاید آنها را میگوئی.»
خداداد جادهٔ مومج را پیش گرفت. ایندفعه با گامهای تند و لغزنده راه میرفت. از چندین جاده و راه پیچید، تا اینکه از دور چند سیاهچادر بنظرش رسید. نزدیک که شد، دید کنار جوی مردی خوابیده بود. کمی دورتر یک زن کولی بلغور غربیل میکرد. آن زن سلام کرد و گفت:
«فال میگیریم. مهره مار داریم. الک، غربیل، گردو...»
خداداد دیوانهوار گفت:
«لاله، لالو را ندیدی، نمیدانی کجاست؟»
«فال میگیرم، بهت میگویم.»
«بگو، پولت میدهم.»
«-: نیازش را بده تا بگویم.»
خداداد خسته بود، دست کرد از جیبش یک قرآن درآورد به زن کولی داد. کولی دست او را گرفت، بصورتش نگاه کرد و گفت:
«علی پشت و پناهت است. ای مرد، تو الان غصهای در دل داری. چون چیزی را گم کردهای که چهار سال بپایش زحمت